پَس کوچه



او از زمانی کِ یادم است به من پرُ بال نمیداد، بلکه خودش پرُ بالِ من بوده است،

همیشه بخشی از وجودم خودِ او بوده است،

بخشی از من از او و برای او رشد یافته است،

هر بار چشم همه بِ دهانِ من باشد، نگاهِ او تمام مدت ستایش گر و تحسین کننده است،

اما جایی در ناخودآگاهِ من انگار از با صدای او چیزی متفاوت از تحسین می شنود؛

انگار کِ با فریاد معروفش بگوید "بِ تو چِ ربطی دارد؟ دهنت رو ببند "

نه.

تا امروز کِ نگفته بود

ولی شاید من هر بار این جمله را می شنوم!

امروز گناه را فردِ دیگری کرده بود اما "به تو چِ ارتباطی دارد" ش نثار من شد!

این بار صدا فقط از ناخودآگاهِ من بلند نمی شد؛ همه شنیدند آنچه بِ من با نیمچه فریادی ناشی از خستگی گفته شد.

گفت و به فاصله نوشیدنِ جرعه آبی نفسش آرام شد،

منتظر شد کِ باز حرف بزنم تا چشم هایش با سر تکان دادنی لطیف، باز تائیدم کنند!

خجالت می کشیدیم از هم؛

من از گفتنِ چیزی کِ بِ من ربط نداشت،

و او از برخوردِ بی سابقه اش با من!

 

بعد التحریر: همیشه نامم روی دوشم سنگینی می کرده است،

نام مسئولیت می آورد

نام شحصیتی را بِ تو تحمیل می کند،

زمانی کِ صدایم می کنند پشت بلند گو ها،

و تمامِ ریز حرکاتم را تا رفتن بِ روی صحنه، و بعد از تماشا می کنند،

باید بتوانم بارِ این مسئولیت تحمیلی را سالم بِ مقصد برسانم.

امروز شاید به درستی نتوانستم.!


آخرین جستجو ها